گروه جهاد و مقاومت مشرق - گروه تخریب چون نتوانسته بودند معبر باز کنند، خود در میدان حرکت و راه باز کرده بودند، تعداد زیادی از رزمندگان آن جا روی مین رفته بودند و با همان حالت زخمی به ما اشاره میکردند که اینجا امن است از این جا رد شوید.
یکم خرداد بود که به ما دستور آمد باید مرحله چهارم عملیات بیتالمقدس را شروع کنیم و منتظر نیروی جدید نباشیم. چون فصل نیروی جدید نیست، امتحانات محصلین و دانشجوها و کار کشاورزان شروع شده است.
با همان نیروهای جدیدی که هم تجربه کسب کردهاند و هم آمادهاند این مرحله را شروع کنید. منطقهای که به نیروهای زنجان واگذار شده بود، در بین جاده خرمشهر و دژ مرزی بود، منطقهای حساس بود که انبار گمرک خرمشهر در آن مسیر واقع شده بود .
سمت چپ محور عملیاتی ما به جاده اهواز – خرمشهر وصل بود و سمت راستمان انبارها و نخلستانهای بالای خرمشهر بود. چون فصل خرداد تا مرداد اوج گرمای منطقه جنوب است و بادهای گرم و هوای گرم و شرجی که گاهی تا ۵۰ درجه بالای صفر هم میرسد، آب تمام قمقمههایی که به رزمندگان داده بودیم تا رسیدن به دژ مرزی تمام شد .
همه تشنه مانده بودند. وقتی خط اول شکست و وارد نهر عرایض شدیم. (نهر عرایض نهری است که از اروند رود جدا میشود و به سمت خرمشهر میآید) همه ایستادیم و آب خوردیم.
شب عملیات نیروها را در پشت میدان مین مستقر کردیم و منتظر ماندیم که نیروهای تخریب میدان را باز کنند. عملیات شروع شد ولی تخریبچیها هنوز پاکسازی میدان را به اتمام نرسانده بودند.
با مسئول تخریب تماس گرفتم گفت: ما هنوز میدان را تمام نکردهایم، اما شما نگران نباشید و بیایید ما وارد میدان مین شدیم، دیدیم که گروه تخریب چون نتوانسته بودند معبر باز کنند، خود در میدان حرکت کرده بودند و راه باز کرده بودند. تعداد زیادی از رزمندگان آن جا روی مین رفته بودند و با همان حالت زخمی به ما اشاره میکردند که اینجا امن است از این جا رد شوید.
در گمرک ایستاده بودم و نیروها را به سمت گمرک هدایت میکردم. دیدم یکی به شانهام زد. برگشتم، دیدم شهید احمد کاظمی و شهید حسین خرازی هستند گفتند: احسنت بر نیروهای زنجان، واقعا عاشورایی جنگیدید.
گردان ما اولین گردانی بود که وارد دروازه خرمشهر شد. شهید حمید باکری، من و شهید کاظمی (فرمانده لشکر) با هم بودیم. ما با یک موتور به خرمشهر نزدیک شدیم. میخواستیم ببینیم میتوانیم وارد شهر شویم، که از ساختمانهای مشرف تیراندازی کردند.
به سمت راست که آمدیم دیدیم یک فرمانده عراقی با جیپ میآید. به کمک چند نفر دیگر او را اسیر کردیم. یک سرتیپ تمام عراقی بود، از او اطلاعاتی گرفتیم گفت: تمام نیروهای عراقی در مدارس و سالنها جمع شدهاند و منتظرند شما بروید تا اسیر شوند. اینهایی که مقاومت میکنند، بعثی هستند مشکلی نیست شما متوقف نشوید و ادامه دهید.
نیروهایمان را که حدود ۳۰ نفر میشدند، آماده کردیم و راه افتادیم. در یکی از مدارس دیدیم چند پارچه سفید زدهاند. گفتم بیرون بیایید. وقتی آمدند دیدیم، حدود ۶۰۰ یا ۷۰۰ نفر بودند. نیرو هم نداشتیم که آنها را برگرداند. به ۲ تن از بسیجیها گفتیم اینها را با خود ببرید.
کمی پایینتر سالنی بود که حدود ۲۰۰ نفر هم آنجا اسیر گرفتیم. دیگر نیرو نداشتیم آدرس کمپ اسرا را دادیم و گفتیم به آن جا بروید و خود را معرفی کنید. جاده را گرفتند و رفتند طوری در جاده راه میرفتند گویی ۱۰ نفر مسلح پشت سرشان است . میدویدند و شعار « الموت الصدام» سر میدادند.
راوی: سردار حاج محمدتقی اوصانلو